تاریخ انتشار: ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
انسان آزاده معاصر
انسان آزاده معاصر کیست؟ تا بیایم تعریفی بدهم از انسان و آزادگی و معاصر بودن؛ حتما باید بگویم که انسان موجودی است سیاسی که گوشت و خون دارد، با مرگ میستیزد و در همیشهی تاریخ جاری است.
آزاده و در هیچ قفسی نمیگنجد و از خود فراتر است. و معاصر قلبی است با موسیقی زمان هماهنگ. انسان آزاده معاصر متعرض نیست، معترض است.
اگر میگوید خانهام ابری است، حتما همهی خانهها ابری است و باران در راه؛ مگر خانهی زئوس که از ابرهای المپ بالاتر است. و اگر میگوید میدان را میشناسم؛ سواران را نه، حتما تاریخ را خوب خوانده است و میداند که ایرانی هزار سال جنگیده است تا خود و آیینش را سرپا نگهدارد.
با این همه اما دنیا برای او میدان جنگ نیست، میدان برخورد اندیشهها است. عصر ارتباطات و کامپیوتر و دیالوگ است. برای اثبات خود پا بر کلهی دیگران نمیگذارد، تهمت نمیزند، ریاکار نیست، دروغ نمیگوید، چراغ کسی را فوت نمیکند. زندگی را بر مرگ ترجیح میدهد و میکوشد که عناصر زندگی بر کفهی مرگ بچربد.
خود به مرگ تن میزند که او را از دیگران دور سازد. مرگ مرگپرست را هم نمیپسندد. پرومته است؛ با یک دست آتش را به مردم هدیه میکند و با دست دگر عقابان جگرخوار را از سینهی خود میراند.
مرگ را به عنوان یک حقیقت خوب میشناسد، اما هرگز آن را به عنوان حربهای برای از کار انداختن چرخهای دیگران به کار نمیگیرد. از قطع درخت بیزار است. معنای شاخههای کج را هم میفهمد. اسیر تن خود نیست. به مال و منال کسی چشم ندارد.
به دنیا آمده است که کاری انجام دهد. ظرفیت خود را فراختر میگیرد که سهم بیشتری از کار داشته باشد و مگر آدمی خود ظرفیت خود را تعیین نمیکند.
انسان آزاده معاصر هرگز دروغ نمیگوید. نقاش که باشد حتما سوژه را آنطور میبیند که بر بوم نشانده، نه آن طور که طبیعت بر او تحمیل میکند. اگر نویسنده است؛ واقعیت چیزی نیست که در بیرون اتفاق میافتد؛ واقعیت چیزی است که در خاطرهاش میگذرد.
راست میگوید که واقعیت را دگرگونه دیده است و پای آن میایستد. راست میگوید که داستان، همه ساختهی تخیل او است اما عین واقعیت است. مثل رستم که یلی بود در سیستان.
حتی اگر بابت نوشتن هر داستانی یک بار عزراییل را ملاقات کند، باز هم دست از نوشتن نمیکشد. سنگتراش است، شبان است. خدای را آنجور که میفهمد میستاید.
از تنوع خوشش میآید. رنگها را دوست دارد. شخصیت اشیاء را میفهمد. کتاب را میخواند و باور نمیکند که پشت سر نیست فضایی زنده. با نگاهی به تاریخ رو به آینده دارد. تجربهی پیشینیان را به کار میبندد که کمتر آسیب ببیند.
پنجهزار سال برای کشف آتش در کوه و بیابان نمیدود. تجربهی پنجهزار ساله را در یک اراده در دست دارد؛ آتش. آخرین تکنیکها را در رشتهی کار خود میآموزد و میآزماید که تسمه از گردهاش نکشند.
چون دیگر نمیخواهد بردگی کند میخواهد آدم باشد و چون آدم است اشتباه هم میکند و تا اشتباه نکند بزرگ نمیشود. اما راضی نیست که به خاطر تجربه ریشهاش را بخشکانند.
تلاش میکند، تلاش میکند سرپا بماند. حسادت نمیکند، بخل نمیورزد، باج نمیدهد. آنقدر به عقیدهاش احترام میگذارد که حاضر نیست عقیدهی دیگران، سمکوب ستوران قبیلهای شود و آنقدر محکم حرف میزند که گویی پشتش به کوه دماوند است.
در استدلال کم نمیآورد که به ناسزا توسل جوید. آرام و مطمئن حرف میزند. نفسش نفسی آرام و مطمئن است. حق دارد که به دیدار و پدیدار شک کند. میداند که شک اساس ایمان است. ایمان به آنچه میفهمد و پایمردی در آنچه میخواهد.
زندگی را سخت نمیگیرد و حتما این قول را میشنود که زندگی ارزشی ندارد ولی هیچچیز هم ارزش زندگی را ندارد. سرزمینش را دوست دارد. اگر ایرانی باشد حتما همهی مردم جهان را دوست دارد. گیرم که تورانیان دشمنش باشد.
میداند که در سرزمین آدم دین بیمعنا است و میداند که دین راهی است برای رستگاری بشر و میداند که هنر هم راهی است برای رستگاری بشر.
عاشق مردم است و میداند که عاشق هرگز دروغ نمیگوید. عاشق پاکباخته است و عاشق رفیق شفیق مردم است.
وقتی جلوی بیمارستان اسماعیل نامی را میبیند که یکی از کلیههایش را در ازای پولی به بیمار دیالیزی پای مرگ فروخته است؛ با نفرت نگاهش نمیکند و به او ناسزا نمیگوید. چشمهایش را باز میکند و در مییابد که اسماعیل زن و چهار تا بچه دارد. آنها در کرمانشاه منتظرند و او در بیمارستان با مرگ بوکس بازی میکند آن هم سر زندگیاش نه سر نوشابه.
انسان آزاده معاصر فریاد میزند، اصرار میکند، قطره قطره خونش را میگرید که بگوید قانون را رعایت کنید. انسان آزاده معاصر به این حقیقت دست یافته است که آدمها مهرهی شطرنج نیستند. آدمها آدمند. آی آدمها....
انسان آزاده معاصر کیست؟ تا بیایم تعریفی بدهم از انسان و آزادگی و معاصر بودن؛ حتما باید بگویم که انسان موجودی است سیاسی که گوشت و خون دارد، با مرگ میستیزد و در همیشهی تاریخ جاری است.
آزاده و در هیچ قفسی نمیگنجد و از خود فراتر است. و معاصر قلبی است با موسیقی زمان هماهنگ. انسان آزاده معاصر متعرض نیست، معترض است.
اگر میگوید خانهام ابری است، حتما همهی خانهها ابری است و باران در راه؛ مگر خانهی زئوس که از ابرهای المپ بالاتر است. و اگر میگوید میدان را میشناسم؛ سواران را نه، حتما تاریخ را خوب خوانده است و میداند که ایرانی هزار سال جنگیده است تا خود و آیینش را سرپا نگهدارد.
با این همه اما دنیا برای او میدان جنگ نیست، میدان برخورد اندیشهها است. عصر ارتباطات و کامپیوتر و دیالوگ است. برای اثبات خود پا بر کلهی دیگران نمیگذارد، تهمت نمیزند، ریاکار نیست، دروغ نمیگوید، چراغ کسی را فوت نمیکند. زندگی را بر مرگ ترجیح میدهد و میکوشد که عناصر زندگی بر کفهی مرگ بچربد.
خود به مرگ تن میزند که او را از دیگران دور سازد. مرگ مرگپرست را هم نمیپسندد. پرومته است؛ با یک دست آتش را به مردم هدیه میکند و با دست دگر عقابان جگرخوار را از سینهی خود میراند.
مرگ را به عنوان یک حقیقت خوب میشناسد، اما هرگز آن را به عنوان حربهای برای از کار انداختن چرخهای دیگران به کار نمیگیرد. از قطع درخت بیزار است. معنای شاخههای کج را هم میفهمد. اسیر تن خود نیست. به مال و منال کسی چشم ندارد.
به دنیا آمده است که کاری انجام دهد. ظرفیت خود را فراختر میگیرد که سهم بیشتری از کار داشته باشد و مگر آدمی خود ظرفیت خود را تعیین نمیکند.
انسان آزاده معاصر هرگز دروغ نمیگوید. نقاش که باشد حتما سوژه را آنطور میبیند که بر بوم نشانده، نه آن طور که طبیعت بر او تحمیل میکند. اگر نویسنده است؛ واقعیت چیزی نیست که در بیرون اتفاق میافتد؛ واقعیت چیزی است که در خاطرهاش میگذرد.
راست میگوید که واقعیت را دگرگونه دیده است و پای آن میایستد. راست میگوید که داستان، همه ساختهی تخیل او است اما عین واقعیت است. مثل رستم که یلی بود در سیستان.
حتی اگر بابت نوشتن هر داستانی یک بار عزراییل را ملاقات کند، باز هم دست از نوشتن نمیکشد. سنگتراش است، شبان است. خدای را آنجور که میفهمد میستاید.
از تنوع خوشش میآید. رنگها را دوست دارد. شخصیت اشیاء را میفهمد. کتاب را میخواند و باور نمیکند که پشت سر نیست فضایی زنده. با نگاهی به تاریخ رو به آینده دارد. تجربهی پیشینیان را به کار میبندد که کمتر آسیب ببیند.
پنجهزار سال برای کشف آتش در کوه و بیابان نمیدود. تجربهی پنجهزار ساله را در یک اراده در دست دارد؛ آتش. آخرین تکنیکها را در رشتهی کار خود میآموزد و میآزماید که تسمه از گردهاش نکشند.
چون دیگر نمیخواهد بردگی کند میخواهد آدم باشد و چون آدم است اشتباه هم میکند و تا اشتباه نکند بزرگ نمیشود. اما راضی نیست که به خاطر تجربه ریشهاش را بخشکانند.
تلاش میکند، تلاش میکند سرپا بماند. حسادت نمیکند، بخل نمیورزد، باج نمیدهد. آنقدر به عقیدهاش احترام میگذارد که حاضر نیست عقیدهی دیگران، سمکوب ستوران قبیلهای شود و آنقدر محکم حرف میزند که گویی پشتش به کوه دماوند است.
در استدلال کم نمیآورد که به ناسزا توسل جوید. آرام و مطمئن حرف میزند. نفسش نفسی آرام و مطمئن است. حق دارد که به دیدار و پدیدار شک کند. میداند که شک اساس ایمان است. ایمان به آنچه میفهمد و پایمردی در آنچه میخواهد.
زندگی را سخت نمیگیرد و حتما این قول را میشنود که زندگی ارزشی ندارد ولی هیچچیز هم ارزش زندگی را ندارد. سرزمینش را دوست دارد. اگر ایرانی باشد حتما همهی مردم جهان را دوست دارد. گیرم که تورانیان دشمنش باشد.
میداند که در سرزمین آدم دین بیمعنا است و میداند که دین راهی است برای رستگاری بشر و میداند که هنر هم راهی است برای رستگاری بشر.
عاشق مردم است و میداند که عاشق هرگز دروغ نمیگوید. عاشق پاکباخته است و عاشق رفیق شفیق مردم است.
وقتی جلوی بیمارستان اسماعیل نامی را میبیند که یکی از کلیههایش را در ازای پولی به بیمار دیالیزی پای مرگ فروخته است؛ با نفرت نگاهش نمیکند و به او ناسزا نمیگوید. چشمهایش را باز میکند و در مییابد که اسماعیل زن و چهار تا بچه دارد. آنها در کرمانشاه منتظرند و او در بیمارستان با مرگ بوکس بازی میکند آن هم سر زندگیاش نه سر نوشابه.
انسان آزاده معاصر فریاد میزند، اصرار میکند، قطره قطره خونش را میگرید که بگوید قانون را رعایت کنید. انسان آزاده معاصر به این حقیقت دست یافته است که آدمها مهرهی شطرنج نیستند. آدمها آدمند. آی آدمها....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر