رادیو زمانه «مجبور شدم از کشور خودم فرار کنم» در قسمتی دیگر از مجموعه برنامههای «تجربیات شخصی از نقض حقوق بشر در ایران»، تجربهی محمد را میخوانیم. محمد، یک جوان ایرانی است که مجبور شده به یکی از کشورها پناهنده شود. او از تجربیات و مشکلاتی که با آن روبرو بوده است برای ما میگوید.
نزدیک به ده سال پیش در ایران، قلبم را به عیسی مسیحی سپردم. اما نمیدانستم که در ایران، پرستش خداوند، جرم بسیاربزرگی است.
الان در ایران، خیلی از جرمها و جنایتهای بسیار بزرگ ، مثل اعتیاد، آدمکشی و خیلی چیزهای دیگر هستند، اما متاسفانه به چشم نمیآیند. ولیکن وقتی شخصی مسیحی میشود و میخواهد خداوند خود را صادقانه پرستش کند، در جفاهای زیادی قرار میگیرد.
من هم یکی از آن اشخاص بودم که مورد جفا قرار گرفتم. زمانی که به عیسی مسیح ایمان آوردم، بعد از چند سال به خدمت سربازی رفتم. در شهر اهواز دژبان بودم.
بعد از مدت کوتاهی که از خدمت سربازیام میگذشت، یک سری آموزشهای خشن را به ما میدادند. این آموزشها برای روحیه شخصی مثل من که جدا از ایمان دار بودن، احساساتی و آرام هستم، سازگار نبود. این آموزشها با اسلحه و تیراندازی بود و حتا آموزشهای بدتر هم بودند.
وقتی هم که میپرسیدیم چرا باید این آموزشها را ببینیم، میگفتند که شما کاری نداشته باشید، فقط یاد بگیرید.
یک سال بعد هم ما را به محیطی در اهواز بردند که در آنجا بین طایفههای عرب، درگیری پیش آمده بود. به ما اسلحه دادند و گفتند هر کس اینجا آمد، شما به سمت او تیراندازی کنید.
برایام واقعا سخت بود که این کار را بکنم. تا سال پیش کلام خدا، کتاب مقدس، زندگی نامهی عیسی مسیح و پیغام انجیل را به مردم میرساندم. حالا نمیتوانستم به سمت مردم، به سمت انسانها تیراندازی کنم.
چون نتوانستم تحمل کنم، از آن محیط فرار کردم. اما بعد از مدتی به اصرار خانواده و به خاطر موقعیت ایران که فقط با کارت پایان خدمت میشود حساب بانکی باز کرد، یا گواهینامه گرفت و… مجبور شدم به خدمت سربازی برگردم. البته وظیفهی شخصی هم بود. چون طبق کلام خدا، باید به قوانین مملکت احترام گذاشت.
به خدمت سربازی برگشتم. آنجا به خاطر فرارم مرا به دادگاه میبردند. اما بیشترین چیزی که آزارم میداد، مسخره کردن من از سوی درجهدارها بود. جمع میشدند، مرا صدا میکردند و مسخرهام میکردند که ترسو هستی و…
یک روز دوستانام دورم جمع شده بودند و صحبت میکردند که: چرا اینکار را کردی؟ چرا رفتی که الان اینطور مسخرهات کنند؟
خیلی به من فشار آمد و گفتم: من ایماندار هستم و نمیتوانم این کار را انجام بدهم. وظیفهی من این است که پیام خدا را به مردم برسانم، راه نجات را به مردم نشان بدهم، نه این که به آنها تیراندازی کنم.
یک نفر از آن جمع، موضوع را به فرماندهی یگان اطلاع میدهد. فرمانده مرا خواست و پرسید: دینات چیست؟
در اطاق هم کسی نبود. خیلی مستقیم این را از من پرسید.
گفتم: مشکلی پیش آمده؟
گفت: فقط بگو دین و مذهبات چیست؟
گفتم: مسیحی هستم.
کشیدهای توی گوشام خواباند و گفت: کفر میگویی، بار آخرت باشد چنین حرفی میزنی، کافر شدی و…
این حرفها را زد و خیلی توهینهای دیگر هم به من و عیسی مسیح گفت.
هیچ کاری نمیتوانستم انجام بدهم. نه میتوانستم بیاحترامی کنم و نه میتوانستم حتا بگویم: چرا؟ چون در آن لحظه خیلی موقعیت بدی برایام درست کرده بود.
مرا به زندان انفرادی بردند. سه روز آنجا بودم و بعد اطلاعات خود پادگان مرا خواستند. آنجا باز هم زمانی که بیان کردم، مسیحی هستم، مجدداً کشیدهای خوردم.
میگفتند: چرا کافر شدی؟ چرا به مقدسات اسلامی توهین میکنی؟ و…
خیلی بیاحترامیهایی هم به عیسی مسیح و کلام خدا میکردند. بعد از چند بار رفت و آمد بین انفرادی و اطلاعات پادگان (که گویا اطلاعات عقیدتی سیاسی نام داشت) مرا به اطلاعات شهر فرستادند.
در آنجا کتکام نمیزدند، ولی حرفهای خیلی آزاردهندهای میزدند. توهینهای خیلی بدی هم به من و هم به مذهبام میکردند.
از من میخواستند اسم اشخاصی که با آنها در ارتباط بودهام را بگویم. خُب نمیتوانستم این کار را انجام بدهم و زندگی دیگران را به خطر بیاندازم.
در جلسهی آخر به من گفتند: تو میدانی که خارج شدن از دین اسلام، جرم بسیار بزرگی است.
میگفتم: چه جرمی کردهام؟ مگر من چه گناهی کردهام به غیر از این که دارم خدای خودم را عاشقانه پرستش میکنم. از نظر شما این واقعا جرم است؟ شما میگویید توهین کردن به مقدسات اسلامی و انبیا و ادیان جرم است. اما من هیچکدام از اینها را انجام نمیدهم، فقط دارم خداوند را صادقانه و عاشقانه پرستش میکنم. تا به حال هم کار خلافی انجام ندادهام. حتا اهل سیگار هم نیستم. نمیدانم چرا به من مجرم میگویید.
در جواب این گفتههای من، خیلی حرفهای زشتی به من، خانوادهام و مذهبم زدند.
در همان جلسهی آخر گفتند: دفعهی بعد که آمدی اینجا، باید رسما اعلام کنی و کتباً بنویسی که به اسلام برمیگردی. وگرنه، میدانی که خارج شدن از اسلام یعنی ارتداد و حکم مرتد هم اعدام است.
من رفتم، مجبور شدم از کشور خودم فرار کنم. واقعاً ایران را دوست دارم. اما مجبور به فرار از ایران شدم. به خاطر جانم.
به ترکیه آمدم. در ترکیه میخواستم همان لحظه اعلام پناهندگی کنم. اما شخصی که مرا آورده بود، گفت باید رد بشوی، وگرنه تو را به ایران برمیگردانند.
توی ترکیه که رد شدم، دستگیر شدم و به زندان افتادم، زندان «ادرنه». پلیسهای ترکیه در این زندان به خاطر بشارت کلام خدا، خیلی مرا کتک میزدند و خیلی تحت آزار و جفا قرار گرفتم. چندبار کردهای مسلمان میخواستند، سرم را توی خواب ببرند.
شرایط بهداشت واقعا زیر منفی ده بود. صفر خیلی خوب است. منفی ده حساب کنید. غذا، حمام، دستشویی، آب، همه چیز خیلی کثیف بود. همه مریض بودیم.
صحبت اینجاست که چرا ما مسیحیها، زمانی که جرمی انجام نمیدهیم، فقط خداوند را پرستش میکنیم، باید این قدر مورد جفا و آزار قرار بگیریم. ماها را شهید میکنند، ماها را میکشند، شلاق میزنند و…
چرا با وجود این همه مجرم در ایران، به هیچکدام از آنها رسیدگی نمیشود. خیلی کم به آنها نگاه میکنند. اما تمرکز اصلی روی مسیحیها است.
این واقعا سوال بزرگی است که ما را از مملکت عزیزمان فراری میدهد. ما را از زندگیمان فراری میدهد، ما را در جفای خیلی زیادی قرار میدهند.
حتا آزاد شدنام از زندان واقعا معجزه بود. طوری که خود پلیس گفت: نمیدانم چرا تو داری آزاد میشوی، چندین سال بود که کسی از این زندان آزاد نشده بود، تو اولین کسی هستی که داری آزاد میشوی.